|
جمعه 10 بهمن 1393برچسب:, :: 4:55 :: نويسنده : narges
باز سرصبحه و من بی خواب خداروشکر فردا جمعه اس در واقع یعنی امروز جمعه اس :| مث خیابانی شدم رفت:| خب اومدم باز یکم شرو ور بگم باز بکپم.الان هیچ حس بدی ندارم ک بخوام بگم یعنی هستا نمیخوام بهش توجه کنم(خسته نباشی) امروز تولد دیانا دخترخالم بود شیطون ۳سالش شده٬خوب بود خوش گذشت. مث عروسی سمیه که اووووووف اون دیگ خیلی حال داد.عروسی تو باغ بود هوا هم سرد شده بود لامصب.این بندرهم همیشه گرمه ها حالا کرمش گرفت شبه عروسی سرد شه ولی خب من ک از بس رقصیدم سرما حالیم نشد تا ۴صبح بکوب رقصیدم بندری فارسی آخرشم ی رقص عربیه خفن زدم خیلی خیلی خیلی خداروشکر که بابام با عموم اینا زود رفت چون اصن حوصله اخم و تخماشو نداشتم والاااااا بعد عمری میخوایم بترکونیم خداییش مامانمم پایه بود ٬ی دور با مامانم یه دور عمو بزرگه ی دور عمو کوچیکه٬ پسردختر عموی مامان ٬پسرعموی مامان ٬دختر عموی مامان ٬زن عمو و زن دایی هام ٬پسرعمه داماد و دوستای داماد رقصیدم.آقا تا ما مینشستیم یکی دست مارو میگرفت میگفت پاشو -_- پدر پام در اومد دیگ آخرا کفشه رو در آوردم. عه رضا الان پی ام داد:بگیر بخواب دیگه. این خلک هم مث خودمه نمیتونه مث آدم بخوابه. جالبه ها! درمورد همه چی گفتم الا چیزی ک ب عنوان پستم ربط داره ٬خب باید بگم حرف زدن درموردش سخته بخاطرهمین ازش رد میشم٬ب همین سادگی ^_^ همین طور ک از همه فرار کردم از خودمم فرار میکنم.اوووووف کرم از خودمه گند میزنم ب فازم ٬بیخی باوا ب قول پسردایی رضا(که قیافتن کپی همن) گذشته:در گذشته حال:خوشحال آینده:امیدوار تو فکرمه برم پارکور ٬ی مقدار زیادی خطرناکه ولی باحاله پرستیژ هم داره راستش احساس میکنم مث ی تیکه چوب تو اقیانوسم٬ نمیدونم چیکار کنم٬هیچ نقشه ای واسه آینده ندارم هیچ کاری هم نیست ک بخوام انجام بدم ٬حتی اگ بمیرم کارنیمه تمومی ندارم (بجز بافتن هدیه ام) حداقلش اینک فشار عصبی ای دیگ ندارم یکم ریلکس میشم (البته احتمالا میرم جهنم و فکر نکنم اونجا بتونم ریلکس کنم :| ) خب دیگ شروور گفتمنمیاد شب بخیر نظرات شما عزیزان:
|